رمان ازدواج اجباری

#ازدواج_اجباری_پارت_۱۲

که من واقعا کی هستم.
تینا رو پیاده کردم و خودم رفتم شرکت سری بزنم.
#تینا
رفتم داخل عمارت و لبایام رو عوض کردم و به کاره آرشام فکر کردم.
دوشی گرفتم و موهامو خشک کردم.
گوشیمو برداشتم و
به مامان زنگ زدم و بعد از کمی حرف
به آشپزخونه رفتم
خدمتکارا درحال آشپزی بودن.
چندتا خوراکی برداشتم و
روی تخت نشستم و مشغول فیلم دیدن شدم.
چند ساعت گذشته بود
ساعت ۳ ظهر شده بود
در اتاق به صدا دراومد
_بیا داخل
*سلام خانم ناهار حاضره
_الان میام
ناهار خیلی مفصل بود.
گرسنمم بود برای همین نشستم و مشغول خوردن شدم.
ناهارم رو خوردم و به آرشام زنگ زدم
_الو کجایی
*شرکت
_نمیای؟
*سرم شلوغه
_ساعت چند میای
*معلوم نیست
_خدافظ
گوشی رو قطع کردم و
بی حوصله رفتم داخل اتاق
چند ساعت گذشت و تصمیم گرفتم عمارت رو کامل ببینم.
معلوم بود جاهای زیادی داشت...

بیشتر میزارم
چن وقت نذاشتم
متاسفم
دیدگاه ها (۱۲)

رمان ازدواج اجباری

رمان ازدواج اجباری

رمان دلبر وحشی

رمان

نفرین شیرین. پارت 1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط